سایت ظهیر ، دیواره



بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست

دست غمت ببست مرا استوار دست

در پای محنت تو از آن دست می زنم

تا برنگیری از سر من دل افکار دست

پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی

دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست

گربنده در وصال لبت دست یابدی

بردی نشاطم از می انده گسار دست

من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی

تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟

هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز

کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست

در پای غم فکند مرا دست عشق تو

زین طنز ها برای دل من بدار دست

دل بی قرار گشت مرا در هوای تو

تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست

نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد

دل در رکاب دولت صدر کبار دست

مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین

کو راست گاه جود چو ابر بهار دست

عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز

پیش یمین او زبرای یسار دست

آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت

در پای او زند زپی افتخار دست

گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست

گفتش که دار بر سر من زینهار دست

ای دست برده رای تو از جرم آفتاب

وی داده بر زمانه تورا کردگار دست

هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای

برد از جهان سرکش ناپایدار دست

هر بامداد صبح منوّر ز آسمان

بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست

گر بر جدار خواند داعی ثنای تو

بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست

چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد

طبعم زعجز برد سوی اختصار دست

همواره تا گراید بهر دعای خیر

در فضل بارگاه تواضع به کار دست

دست سخا به جیب کرم بر برای من

کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست


سایت ظهیر ، دیواره

یک امشبم که خم ابروی تو محراب است

چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است

مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست

اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است

چرا هوای لبت خون من به جوش آورد

اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است

شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت

تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است

بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت

که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است

بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم

اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است

خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت

عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است

متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو

وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است

قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین

که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است

عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را

تفاخر است به نامش چه جای القاب است

یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را

در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است

زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم

هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است

زجام همّت او آز را رسد هر دم

همان خلل که خرد را زباده ناب است

ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت

به دولت تو جهان را هزار اعجاب است

فلک به خاک جناب تو انتساب کند

که این نسب به حقیقت بهین انساب است

عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست

به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است

زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت

اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است

زباد سرد بد اندیش توست پنداری

که سال وماه فلک در لباس سنجاب است

اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی

سبب تویی که در تو سرای اسباب است

همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی

به سان خنجر رستم زخون سرخاب است

زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو

که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است


سایت ظهیر ، دیواره

حلقه زلف یار ، دام بلاست

دل درو بسته ایم عین خطاست

کار دل بهتر است کو شب و روز

در تماشا گه نسیم صباست

جان بر لب رسیده را بتر است

کز مقیمان آستان عناست

تا بُت من به دلبری بنشست

قلم عافیت زما برخاست

بارها گفتمش که کسوت عشق

برقد هر کسی نیاید راست

دست در خصل می کنی هش دار

مهره در ششدر و حریف دغاست

گرچه معهود آسمان، ستم است

ورچه آیین روزگار، جفاست

چشم شوخش که روزگار وَش است

خط سبزش که آسمان آساست

در جفا و ستم چنان شده اند

کانچه ایشان کنند عدل و وفاست

جور ایشان زحد گذشت کنون

نوبت عدل سیدالرؤساست

صدر عالی بهاء دین بوبکر

که از او ملک را هزار بهاست

آنک در پیش فیض احسانش

از خجل ماندگان یکی دریاست

وانک بر آستان میمونش

از کمر بستگان یکی جوزاست

مسند قدر و کامرانی اوست

که زبر دست قبّه خضراست

پیش خورشید همتش خورشید

از تحیّر چو دیده حرباست

چرخ را امتثال فرمانش

در بد و نیک مقصد اقصاست

همت اوست عالمی که درو

هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست

ای خضر سیرتی که همچو کلیم

در معانی تو را ید بیضاست

از نسیم صبای دولت تو

گلبن مَکرُمت به نشو و نماست

گر زبان قضا فرو بندد

نوک کلک تو ترجمان قضاست

ور کمین فنا گشاده شود

دولتت راضمان دفع فناست

نام و آوازه مکارم تو

در جهان همره صباح و مساست

فتنه در عهد باز ایوانت

از اسیران چنگل عنقاست

ای فلک در هوای تو یکتا

پشتم از بار منّت تو دو تا ست

مَکرُمَتها همی کنی بی آنک

از منت هیچ التماسی جزاست

من به مدحت زبان نداده هنوز

کرمت عذر صد قصیده بخواست

نفرتی داشت خاطرم از شعر

زانک این نقض منصب فضلاست

غرضم مدحت تو بود ارنی

شاعری از کجا و او ز کجاست

من که خلوت سرای قدر تو را

جان من در مقام او ادناست

چون تفاخر کنم به علم از آنک

نام من در جریده شعر است

شعر در نفس خویش هم بد نیست

ناله من ز خست شرکاست

تا اسیران دست حادثه را

آسمان قبله ثنا و دعاست

ورد خلقان دعای جان تو باد

کاستان تو آسمان سخاست


سایت ظهیر ، دیواره

گیتی که اولش عدم و آخرش فناست

در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست

بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل

پیوسته در تحرّک دوری چو آسیات

مشکل تراین که گر به مَثَل دور روزگار

روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست

واثق مشو به عمر که در خواب غفلت است

آنکس که چار بالش ارکانش متکاست

چون طینتت ز محنت و حسرت سرشته اند

گر وَحش و طیر برتو بگریند هم رواست

نی،نی ! ازین میانه تو مخصوص نیستی

در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست

از ممکنات به زملک نیست هیچ کس

او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست

وین آسمان که جوهر علوی است نام او

بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست

خورشید را که مردمک چشم عالم است

تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست

گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور

آتش عدو آب و زمین دشمن هواست

از سنگ گریه بین و مگو کان ترشح است

وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست

دریا فتاده در تب لرز است روز و شب

طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست

پیل تمام خلقت محکم نهاد را

از نیش پشّه غصه بی حد و منتهاست

شیر ژیان که لاف به سر پنجه می زند

از دست مور در کف صد محنت و بلاست

وین یار نازنین که سَر انگشت می گزد

هم محنتی است گرنه طپیدنش از کجاست

کبک دری که قهقه شوق می زند

آسیب قهر پنجه شاهینش در قفاست

طاوس میر خوبان با قید وحشت است

سیمرغ شاه مرغان در حبس انزواست

وین آدمی که زبدۀ ارکانش می نهند

پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست

عقل است بر سر آمده از کاینات و او

هم پایمال شهوت و دست خوش هواست

حال نبات گر چه نگفتم برین مزاج

می دان و می گذر که ذبول از پس نماست

ملک خدای ثابت و باقی است بعد ازین

آثار خیر صفدر عالم دگر هباست

فرمانده اکابر آفاق سیف دین

کانفاس عدل او مدد نکهت صباست

آن صفدری که رونق یک روزِ برّ او

عذر هزار ساله جفای جهان بخواست

صدرش مقر جاه و درش جای دولت است

طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست

ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب

هر سر حکمتی که پس پرده قضاست

ذات تو بر زمین اثر لطف ایزدست

عدل تو در جهان نظر رحمت خداست

دین هدی[از پایه] سعی تو شد قوی

کار جهان به سایه عدل تو گشت راست

گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین

اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست

عصمت همان بود که تو را بر زبان و دست

چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست

از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست

و آوازه امان ز حدود جهان بخاست

رای مقدس تو که بر غیب مشرف است

از ماجرای قصۀ من بی خبر چراست؟

آن محنتم مپرس که قرب چهار ماه

دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست

این حسرتم بتر که درین وقت روی من

از خاک آستانۀ شاه جهان جداست

هنگام آنک جلوۀ فتح و ظفر کنم

کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست

گیتی به جای من زبدی کرد آنچ کرد

گر لطف تو تدارک کارم کند رواست

تا در مذاق آدمی از راه عقل و روح

تلخی خوف همبر شیرینی رجاست

بادا همیشه قبلۀ خوف و رجای خلق

صدر تو همچنانک فلک قبلۀ دعاست


سایت ظهیر ، دیواره

سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را

مگر به حله ببینم جمال سلمی را

بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل

بسی خطر نبود نیز عهد قربی را

مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد

هزار بار به هربیت شعر شعری را

مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق

هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را

زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم

در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را

زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید

اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را

ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند

وداع کرده به کلی دیار ومأوی را

ولیکن از سر سیری بود اگر قومی

به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را

برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم

هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را

رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج

زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را

برای تحفه نظّارگان بیارایم

به حلّه های عبارت عروس معنی را

اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم

نگاه داشته باشم طریق اولی را

چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم

زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را

نه در حساب زن آید نه درطویله مرد

اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را

اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟

ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را

سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل

زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را

اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی

به ریشخند برون می برند آری را

ولیکن این همه چندان بود که بگشایم

به دست نطق سر حقّه های انثی را

برآستانه صدر زمانه افشانم

جواهر سخن خویش صدق دعوی را

خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک

سعادت از نظر اوست دین و دنیی را

وجود اوکه جهان را در ابتدای امور

به جای نور بصر بود چشم اعمی را

چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق

چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را

لطایف سخنش نفع نوش دارو داد

برای تربیت روح،زهر افعی را

اگر صلابت او بانگ برفلک بزند

به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را

کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است

به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟

زهی به تجربت ایام پی برون برده

به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را

به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل

به یک اشارت رایت هزار فتوی را

حدیث جود تواند زبان گرفت فلک

چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را

هزارباره به دیوان رزق رد کرده

جهان زبهر نشانت براة اجری را

اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست

نعیم نامتناهی ریاض عقبی را

عجب نبودی اگرتند باد دولت تو

زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را

اگر بماند سرّی نهفته در گردون

اشاره تو معیّن شده است انهی را

بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع

دهم به مدح تو بالا اساس املی را

به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر

که پشت پای زند معجزات موسی را

مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش

که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را

جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز

خراب می نکند بارگاه کسری را

همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس

تقدمی نبود صورت و هیولی را

تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک

که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را

مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو

چنانک طعنه زند کارگاه مانی را


سایت ظهیر ، دیواره

آخرین جستجو ها

آرشیو کتابهای ممنوعه دانلود آهنگ خارجی دی تی آموز ارزانی هرچی بخوای همینجاس!!!!!!! ورزش 712 فروش انواع مواد شیمیایی جدیدترین سریال های ترکیه ارزانی عطر و ادکلن